در قصر حاكمِ شهر اتفاق عجيبي افتاده بود. آمال، پسر دهسالۀ حاكم ناپديد شده بود؛ اما كسي نميدانست چرا؟ اين رازي بود كه هيچكس به جز پدر و مادر آمال از آن خبر نداشت.
با دیدن عکسِ پشت جلدِ مجله و مصاحبۀ نقش اول فیلمم، پرتاب شدم به روزهای سخت انتخاب بازیگر. یه سال از اون روزا میگذره. انتخاب یه بچه از بین دویستوبیستوخرُدهای بچۀ قشنگ و بانمک، کار سخت و طاقتفرسایی بود.
همهچیز عجیب است اینجا. خیلی عجیب. آن پایین را نمیدانم؛ اما این بالا، دونفر هستیم، که با عروسک پارچهای که پشتش را داده به دیوار و کنارمان نشسته، میشویم سهنفر.
چطور میتوانستی بیتفاوت باشی!؟ برایت سخت بود ولی وقتی صدای اذان را میشنیدی دیوانه میشدی! بهسختی از جایت بلند شدی. دستت را بر شانهام انداختی. دستانت میلرزید. با من خودت را نگه داشتی.
آرام آرام شروع شد. ما داشتیم ذره ذره در خاطرات پدربزرگ فراموش میشدیم. مثل درخت پر برگی که در یک باد شبانه تمام برگهایش فرومیریزد و صبحگاه لخت و عور باز در جای خود ایستاده است.
مامان با شکم گندهاش تا برسد پایین پلهها، یک بار شاهنامه را مرور کردهام. فکر میکنم به شاهنامه. به این که چرا توی شاهنامه پدر و پسر روبهروی همند. چرا حرفی از مادر و دخترها نیست. یا مادرهای آن زمان خیلی باحال بودند یا فردوسی از جنگ مادر و دخترها خبر نداشت.
چهل روز است که آمدهای توی این غار، توی ناکجاآبادی که هیچکس از تو خبر ندارد. این روزها را صورت روی خاک گذاشتهای و زار زدهای. حتی فکر کردهای خودت را راحت کنی. ولی ...
شناختن و شناساندن پیامبر خاتم که خداوند در قرآن او را «اُسوه»، شاهد، بشیر، نذیر، رحمة للعالمین، مهربان و مردمدار، دلسوز مردم، دارای خلق عظیم و دعوتکننده به حق و ...
ما با حقیقتی بینیاز از توضیح مواجهیم وآن اینکه دنیا وجود مبارک پیامبر گرامی اسلام را اگر به عنوان فرستادة الهی نمیشناخت، به گواه آثار مکتوب، بزرگترین روشنفکران و متفکرین...
ما با حقیقتی بینیاز از توضیح مواجهیم وآن اینکه دنیا وجود مبارک پیامبر گرامی اسلام را اگر به عنوان فرستاده الهی نمیشناخت، به گواه آثار مکتوب، بزرگترین روشنفکران و متفکرین...