بغضِ خفته!
نگار تشکری
-
قلبت مثل گنجشکی در قفس می تپید.
یک چشمت اشک بود و آن یکی خون.
کوچه های آشنای مکه چقدر امروز برایت غریب بود.
چقدر خاطره در گوشه گوشه ی آن نهفته بود.
هنوز چندی دور نشده بودی اما نبودش و دوری اش بر قلبت سنگینی کرده بود.
نکند دیگر رنگ و روی این شهر را نبینی.
نکند دیگر او را نبینی.
آن همه سختی را بر دوش کشیده بودی تا به این لحظه و این رفتن نرسی اما امروز با پای دل که نه به جبر و اجبار در حال عبور از همه خاطراتت بودی.
چقدر سخت و نفس گیر. نفست بالا نمی آمد.
گفته بودی که می خواهی در خانه خودت بمانی.
شنیده بودی:
- تو جان و روح من هستی. ولی باید بروی. نه برای من نه برای خودت که برای آن طفل در راه باید بروی.
دستت را بر روی شکمت می گذاری:
- طفل بیچاره من که باید این همه غم را بر دوش بکشد.
به ناگاه ضربه ای تو را از روی شتر به پایین پرت می کند. همه چیز دور سرت می چرخد و می چرخد. بر روی زمین می افتی. در حالی که گرمای خون را بر روی پاهایت حس می کنی. فریاد همیشه خفته ات سر بر می آورد:
- وای جان مادر. عزیزکم. وجودم را گرفتید. ثمره ی عشقم را گرفتید.
چشمانت را باز می کنی. گر گرفته ای. همه ی وجودت آتش است. آتشی که تمامی ندارد. باز هم تو هستی و جای خالی او و فریادی که در گلویت خفته است.
-
سکینه را دوست داشتی. زنی بود چون نامش آرام، زیبا و کم حرف. او نیز همچون خودت بود. کم می پرسید و کم حرف میزد اما خوب می شنید. در روزهای سخت دلتنگی و حسرت، با حلیمه می نشستید و راز دل می گفتید. آرام و قرار این روزهایت شده بود. خلق و خوی هم را خوب می دانستید. اینکه کسی باشد تو را بفهمد و گوش شنوایی برای حرفها و غمباره های تلنبار شده بر روی دلت باشد کم چیزی نبود. در باز شد و سکینه با شربتی در دست و همان لبخند همیشگی اش وارد شد.
- اجازه هست بانویم؟
- بیا داخل. به موقع آمدی.
- باز هم که زودتر از همه بیدار شده اید. هنوز به نماز صبح مانده است.
- خیلی وقت است که بیدارم.
- دوباره همان کابوس؟
دستت را بر جای خالی فرزند از دست رفته ات می گذاری. سکینه شربت را کناری می گذارد و نزدیکت می شود. دستش را بر روی دستانت می گذارد. می شنوی:
- دستانتان چقدر سرد است بانو.
گفتی:
- اگر داشتمش الان نزدیک چهار سالش باید می شد. دوباره آن روز شوم را در کابوسم دیدم. شاید اگر در مکه مانده بودم آن اتفاق نمی افتاد. کاش به حرف مردانم نمی کردم.
- شما به فکر جان آن طفل بودید. تا کی می خواهید خودتان را سرزنش کنید؟
- سرزنش نکنم چه کنم؟ او همه ی امیدم بود. همه ی امیدمان. او را از ما گرفتند.
- بمیرم برای آن دل پر غصه تان. کاش سکینه می مرد و این روز بانویش را نمی دید.
- تو آرام دل بیقرار من هستی.
- من که خوب می دانم آرام دل شما در مکه است.
چه خوب می دانست. همه چیزِ تو را گفته و نگفته می دانست. آخ که تمام وجودت لبریز بود از خواستنش. این چه تقدیری بود که بر پیشانی ات نوشته شده بود. سالها در مکه در غربت بودی و در حسرت دیدار پدر و خواهرانت و اکنون نیز در مدینه در حسرت دیدار تکه ای از وجودت. شنیدی:
- امان از دل تنگ عاشق که وقت و بی وقت به سراغش می آید.
گفتی:
تو عاشق شده ای سکینه؟
شنیدی:
بانویم، ندیمه را چه به عشق و عاشقی؟
دستانش را در دست گرفتی و دو زانو در مقابلش نشستی. چشمانش به زیبایی تمام می درخشید. گفتی:
- چگونه عاشق نشده ای و اینقدر خوب حرفم را می فهمی؟
- بانویم خود را سبک کنید. این کمترین کاری است که می توانم در حقتان انجام دهم.
- کمترین نه و بزرگترین. تو از خواهرم نیز به من نزدیکتری.
- سعادتی است بانویم. بگویید. دهان و زبان من قفل است برای دیگران. خیالتان آسوده باشد.
- از چه بگویم؟ دلم خون است سکینه. اینکه ندانی معشوق هنوز تو را می خواهد یا نه بدترین عذاب دنیا است.
- مگر می شود نخواهندتان؟
- در این دنیا همه چیز شدنی است. چهار سال است. کم که نیست. فرصت خوبی است برای از دل و از یاد بردن.
سرت را بر روی پاهای سکینه گذاشتی. همچون کودکی که در آغوش مادرش جا خوش کرده است. جای خالی مادرت خدیجه عجیب بر دلت سنگینی می کند. به سخن می آیی و می گویی:
- تمام عالم را بگردم کسی را چون او نمی یابم. جادوی چشمانش هر لحظه مرا به قربانگاه می بَرد و عاشق تر از قبل باز می گرداند.
چشمانت را می بندی. شاید او را در رویا ببینی.
-
گفت:
تمام عالم را بگردم کسی را چون تو نمی یابم.
گفتی:
برای من از تمام دنیا فقط تو یکی را کافی است.
گفت:
در این مدت بی تو و چشمانت هزار بار مرده و زنده شدم.
گفتی:
در این مدت خواب از چشمان زینب رخت بر بسته بود. تو را در بیداری و رویا می بینم که خنده بر لب به دیدارم می آیی. اینک بگو تو رویا نیستی و من هذیان نمی بینم.
دست برد و گونه ات را نوازش کرد.
هرجا که باشم. هرجا که باشی. عاص تنها یک عشق دارد و فقط یاد اوست که هر سختی را برایش آسان می کند. من به عشق دیدار تو زنده ام زینب جانم.
دلم دیگر طاقت دوری ات را ندارد.
دیدی که دور می شود. فریاد کردی و صدایش زدی. کر شده بود و صدای التماست را نمی شنید. کور شده بود و تو را نمی دید که پشت سرش داشتی می دویدی. سکینه تو را تکانی داد و بیدار شدی. سرت هنوز بر پای او بود. شنیدی:
- بانو جان. در خواب ناله می کردید. ابوالعاص را صدا می زدید. خواب ایشان را می دیدید؟
بلند شدی و به چشمان نگران سکینه چشم دوختی. صدای هق هق ات بلند شد. چون کودکی گریستی. تو را بغل کرد. در بغل او اشک می ریختی. یَله و رها. در سکوت اشک بود و اشک.
-
امروز نیز در خلوت خود فرو رفته بودی که خواهرت به دیدنت آمد. او همیشه به دیدنت می آید. از وقتی که به اجبار همسرش عتیبه او را طلاق داده بود سخت دل نازک شده بود. می آمد و دلش را سبک می کرد و می رفت. امروز هم آمده بود تا دلِ پر دردش را برای تو بگوید و برود.
- خواهر جانم، چه شده؟ باز که خودت را در این چهار دیواری زندانی کرده ای؟ صبح هم که وقت نماز دیدمت رنگت پریده بود.
- خوب هستم خواهرکم. خوب هستم. اما تو گویا خوب نیستی.
- من نمی توانم همچون تو از درون بسوزم و خم به ابرو نیاورم.
- چه شده است؟
- هروقت به یاد گذشته می افتم، سرشار می شوم از حسرت.
- تا کی می خواهی در گذشته بمانی؟
- ما زندگی خوبی داشتیم زینب. من و عتیبه..
ناگهان همچون کسی که از گفته اش پشیمان می شود، زبانش را گاز می گیرد. نگرانش می شوی.
- چه شد؟
- حتی دیگر شرم دارم از بردن نامش.
- زندگی ات با عثمان چطور می گذرد؟
- پس از مرگ خواهرمان رقیه دیگر دلخوشی ندارم. او را هم خانواده ابولهب ناخوش احوالش کردند. او جسمش را از دست داد و من روحم را.
او عصبانی است. حق دارد. اگر این بلا بر سر تو بیاید تو چگونه می شوی؟ آیا می توانی به اندازه رقیه صبور باشی؟ رقیه سکوت تو را تاب نیاورد و دوباره به سخن آمد.
- من برای پدرمان نگرانم. مشکلات این روزهای مردم و مهاجرت به مدینه کم بود که غم دخترش نیز او را پیر کرد. چه خوب که تو اینجا هستی. پیش من. پیش پدر. در آن مدت که از ما دور بودی نمی دانی چه بر پدر گذشت.
- آری من نیز راضی ام که خیالم از تو و پدر آسوده است.
- اما دلت اینجا نیست. هم من می دانم هم پدر و هم خودت. دلت در جای دیگر به سر می برد.
- از کدام دل سخن می گویی؟ دل من تکه تکه شده که هر تکه اش در گوشه ای جا خوش کرده است.
- تا کی می خواهی خود را عذاب دهی؟ مرا ببین. عتیبه با من چه کرد؟ تا مسلمانیِ مرا فهمید به سمت خانواده اش رفت. فی الفور فراموش شدم.
- مقصودت چیست؟
- چهار سال شده خواهر بیچاره ام. چهار سال است که از شویت دور شده ای.
- اما هنوز شویم است.
نمی دانی چرا صدایت لرزید. قلبت هم بیشتر از آن. او دوباره به سخن آمد و گفت:
- مطمئن باش خانواده اش نمی گذارد که به مدینه و نزد تو بیاید. تو هم که نمی توانی به مکه بازگردی. آن روزگار فراموشت گشته که جرات بیرون آمدن از خانه را هم نداشتی؟ فرزندت چه؟ همان ابوسفیان و دار و دسته اش بود که جگرگوشه ات را از تو گرفتند.
- اوسنه می گویی خواهرکم؟ اوسنه ای که خود از تو بهتر می دانم.
- می دانم که تو بزرگتری و جایی برای پند و اندرزت نیست. فقط نمی خواهم آنچه بر سر من آمد بر سرت بیاید. به حد کفایت، سقط فرزندت جگرت را آتش زده است. بیش از این خودت را آزار مده. مگذار زبانم لال تو را نیز چون رقیه از دست بدهم.
نزدیک آمد و تو را بغل کرد. دلش برایت می سوخت. نگرانت بود. همچون خودت. چقدر بوی مادر را می داد. بوی خدیجه. تمام جانت را پر کردی از بوی او. با خود گفتی:
- مادر جان چقدر به بودنت نیازمندم.
-
ابن ربیع تو را در مکه عزّت و جلال و شکوهیست به بزرگی قریش و تو چه خوب میدانی این شکوه و عظمت نه از مال التٌجارهی توست، بلکه از جوانمردی و امانتداری و خلق و خوی دور از جاهلیت آباء و اجدادیات است.
ابن ربیع نام تو زمانی بیش از پیش بر سر زبان ها افتاد که رشته خود را از محمد جدا کردی و دین پدرانت را ترجیح دادی به آئین نو ظهور محمد و لباس رزم پوشیدی و در بدر مقابل سپاهش ایستادی، هر چند که خبر آورده بودند که هیچگاه شمشیر از نیام بیرون نیاورده بودی و تیغ بر محمد و یارانش نکشیده بودی ولی همین که ابوالعاص ابن ربیع داماد بزرگ محمد در صف دشمنان او بود کفایت میکرد برای بزرگی بیش از پیش تو نزد اهالی مکه و قریش.
زمانی هم که خبر اسارتت دهان به دهان در شهر پیچید، جز همسرت زینب، تمامِ قریش فخر میفروختند به اینکه داماد محمد تن به اسارت داده ولی دست نشسته از کیش و مذهب و خاندانش.
ولی این همهی تو نبود. چرا که تو رسم جوانمردی خویش را خیلی قبل تر از جنگ و پیکار و اسارت به رخ مردان قبیله ات کشیده بودی.
آن زمان که دیگر کَسانت یک به یک پشت زن و همسر خویش خالی کردند تا مبادا اَنگ مسلمانی بر پیشانیشان بچسبد، چه بد مردمانی و چه بدتر مردانی هستند آنانکه به روزگار سخت، ضعف و زبونی خویش را بر ملا میسازند.
ولی تو ابن ربیع بودی، ابوالعاص ابن ربیع، به وقت اسلام آوردن همسرت در مقابل جهل خانواده ایستادی و سینه ستبر کردی، بارها و بارها شنیدی:
- تو ابوالعاصی یکی از بزرگ مردان قریش کسی که آوازه کاروان شترانش گوش هر شنونده ای را کر میکند.
و باز شنیده بودی:
- تو دختر کسی را به خانه نگاه داشته ای که از دین پدرانت برگشته.
- مگر میشود مشرکی در خانه ابوالعاص ابن ربیع باشد و آب خوش از گلوی ما پایین رود.
- وای بر تو ابوالعاص. وای بر تو اگر که همچون پسران ابولهب، دختران محمد را به خانه پدر باز نگردانی.
- تو را چه میشود مرد، نمیبینی دهان به دهان در کوچه و بازار نقل محفل خاله زنکهای شهر شدهایم.
- شیر مرد من آبروی مادر بیا و این دختر از خدایان برگشته را به خانهی پدرش باز پس فرست ببین من را، ببین ما را دیگر آبرویی نمانده
و چه مردانه تو نشان داد بودی که هنوز هم هستند مردانی که مهر به عشق خویش دارند و نه چشم به دهان این و آن حتی اگر خویشان تو باشند، در میان خشم و غضب پدر و برادران و خانواده ات ایستاده بودی و صدا بلند کرده بودی:
- اگر که زینب دست از خدایان من برداشته و به سوی دین پدرش رفته ولی هنوز در خانهی من است و دست از شویش نکشیده
خیره به رجز خوانیات باز شنیده بودند که گفته بودی:
- من ابوالعاص ابن ربیع به دین پدران خود پایبند هستم و زینب به دین پدرش و ما هر دو به دین و آئین عشق.
آن روز آن ساعت آن لحظه تمام سکوت مکٌه جمع شده بود بر لبهای خویشانت، مات و متحیٌر مانده بودند از تو و عشقت به زینب.
بیرون که آمدی از پشت سر شنیدی:
- این عاص من نیست. او را چه میشود عاص من را جادو کردهاند.
و تو مؤمن به دین خود ابروهای پر پشت سیاه مردانهات را در هم کشیده بودی و راضی از رضای محبوب عزم خانه زینب کرده بودی.
-
چند روز و چند شبیست که به لطف فدیه زینب که همان گردنبد مادرش خدیجه بود و دست خطی که برای پدر فرستاد و البته مهر و عطوفت محمد از بند اسارت مسلمین آزاد و سر به بالین زینب گذاشته بودی، فدیه ای که محمد با موافقت و همراهی مسلمین باز پس فرستاد. آرامشی داشتی در صورت و شور و بلوایی در دل، چرا که شرط محمد را بر خود واجب میدانستی. تویی که در امانت داری زبانزد خاص و عام بودی و در جوانمردی بین قریش بزرگی میکردی نمیتوانستی حرف محمد و خواسته اش را زمین بگذاری، پس دست از نگرانی و دلشوره برداشتی و دل بستی به دلتنگی، هر چند میدانستی زینب شویش را رها نمیکند ولی وقتی پای محمد و کلام محمد به میان باشد زینب که نه هر تازه مسلمان شده ای اختیار از دست میدهد و با جان و دل به دیده میپذیرد.
چه سخت روزی بود آنروز که زینب را به محمل نشاندی و عازم صحرای بلا خیز مکٌه کردی. یک چشمت آه بود و یک چشم اشک. حال زینب بهتر از تو نبود، با این همه راضی به رضای خدای محمدT زینب دل از تو کند و تو ماندی جای خالی او. روز به آخر نرسیده بود که خبر آوردند که عاص چه نشسته ای که شتر پشت در خانه ات زانو زده و زینب شور بخت را برایت باز آورده است. اُف بر این مردم کور دلِ کینه توز که انتقام بدر را از زنی آبستن و بی پناه میگیرند. ابرو در هم گره کردی و مشت بر زمین کوبیدی و در خود ویران شدی و خون به جگر کردی در غم پریشانی زینب و داغ از دست دادن مسافر در راهش. آن روزها و آن شبها را به تیمار زینب کمر بستی و چون رنگ و رویی از بهبودی گرفت شبانه و در دل تاریک مکه دوباره او را راهی سفر کردی. سفری که آغازش از دست دادن جگر گوشه اش بود، پایانش چه می شود.
-
قلم خیس میکنم به اشک دیده بلکه بهانه ای باشد تا که پیکی را به کوی تو فرستم، به دیار دور افتادهی یار.
و اما بعد؛
آرامِ جانم، نسبت خونی داشتن با تو نه، آنچه مرا دیوانه وار عاشق تو کرد دخترٍ پدرت بودن هم نبود، تو زینبِ شیرین زبانِ کودکی هایم بودی. دخترک آفتاب سوخته ای که چشم باز کردم و تمام کودکی هایم را، تمام جوانی و مردانگی و قد کشیدنم را در نینی چشمهای تو دیدم. در چشمهای سیاهت.
تا که رسیدیم به آن روز، آن روز نحسی که باید به امر پدرت تو را بر پشت شتری راهی بیابان داغ و تَف دیدهی تقدیر میکردم. دلشورهی نداشتنت از هر مصیبتی غمبارتر بود. ولی چه میتوانستم بکنم که شرط محمد بر این بود به محض رسیدن به مکٌه دخترش را به مدینه فرستم تا که از تیغ تیز کینه و نفرت اهل قریش در امان بماند، دلشوره های پدرت بر حق بود و این مردم را از هر کسی بهتر میشناخت، جماعتی که حساب شکست در کارزار جنگ را به حساب دیگری گذارند چطور تاب تحمل تو را در خود داشتند و پدر از همین ترس داشت. ماهِ به غربت نشسته ام، کاش من نیز میتوانستم همراه تو دست از این جماعت کشیده و راه مدینه پیش میگرفتم، ولی چه کنم که که سرمایه و دار و ندارِ مردمِ مکه بر پشت شتران من است و چشم امیدشان به من. بعد از رفتن تو، در و دیوار مکه با من غریبگی میکردند و هر روز و هر شب مجبور بودم با کسانی چشم در چشم شوم که جگر گوشه ام را از من گرفته بودند و پشت و پناهم را مجبور به ترک دیار کرده بودند. زینبم، من نیز چون تو قِید این شهر را زدم و به بهانه تجارت، هر روز و هفته و ماهی را در شهر و بیابانی و دیاری دیگر هستم.
بر منِ غریب دعا کن محبوبم، دعا کن بر این غریب دور افتاده از وطن، که تویی جان و مال وطن من.
از خدای محمد بخواه بهانه ای جور شود تا گذر عاص به کوی تو افتد.
-
چند وقتی میشد که از آخرین نامه ابن ربیع گذشته و دلشوره ات بر دلتنگی ات پیشی گرفته بود.
آرام و قرار نداشتی.
در انتظار پیکی که تو را یک قدم به محبوبت نزدیک سازد.
نه خواب داشتی و نه خوراک.
نمی توانستی چشم بر هم بگذاری. هر بار تا چشمانت گرم می شد با وحشت بر می خواستی.
نامعلوم الحال شده بودی.
گاهی تمام بدنت همچون کوره ای آتش می شد و گاهی لرزه بر اندامت می افتاد.
هر دم به حالی بودی اما ناخوش احوالی، وجه اشتراک تمام لحظه هایت بود.
پا به پای سخنان پدرت می نشستی و از احوال او باخبر بودی. تو نگران محمد و غصه هایش بودی و او بیشتر از آن نگران تو.
خدیجه همیشه می گفت چیزی از چشمان مادر و پدر پنهان نمی ماند. نگفته می دانند راز دل فرزند را. حق با او بود. اما شرم پدر و دختری مانع از آن می شد که راز دل گویی و کمی خود را سبک کنی.
تو از پچ پچه های مردم کوچه و بازار باخبر بودی که نه تنها خودت را که پدرت را نیز می آزردند. مردم این دنیا چه زود همه چیز را از خاطر می برند. در آن زمان که در شعب ابیطالب سه روز تمام مسلمانان نه آب داشتند و نه غذا مگر همین ابوالعاص نبود که به دادشان رسید. او مسلمان نبود اما بارها و بارها چندین شتر آذوقه را تقدیم به پدرت کرد تا مسلمانان بیش از این آزار نبینند. آن هم نه به اصرار تو. که خودش وقتی صدای گریه ی کودکان را شنید، تاب نیاورده و دست به کار شده بود. او همیشه عادت داشت به غافلگیری. وقتی بار نخست از کارش باخبر شدی چقدر احساس غرور کردی. همانقدر که حال از بدگویی نسبت به او می رنجی.
می گفتند تقدیر برای هر کس به شکلی نوشته شده. گویی تقدیرت و خواست خدایت پر بود از تنهایی و دوری و انزوا. در مکه از نیشِ زبان مشرکان در امان نبودی و در خانه ات زندانی و اکنون نیز از زبان مسلمانان. تنها همدمت سکینه بود و پدرت. نمازت را که در مسجد می خواندی بی حرف و حدیث به سرایت می آمدی تا هم سخن نشوی و سخنی نشنوی. کاش روزی برسد بیاید. یا خودش یا نامه اش.
-
ابوالعاص تو چه میدانی، شاید که غارت کاروانت در برگشت از شام به وسیله مسلمین بهانه ای بود تا بار دیگر اهل قریش را مات و مبهوت مردانگیات کنی. آنروز که مسلمین به فرماندهی زید فرزند خوانده محمد به کاروانت هجومی تلافی جویانه برد، در خلوت خود تصمیمی گرفتی که بیانش همه را متعجب کرد، هر که شنید از ترس لرزه بر تنش افتاد و سعی بر آن داشت تا تو را نهی کند از این تصمیم شجاعانهات ولی تو کاری کردی کارستان، کاری کردی که تنها در میان مردم مکٌه تنها از یک نفراا بر میآمد و آن کسی نبود جز تو، ابوالعاص ابن ربیع.
فکر امانات و سرمایه و مال التٌجاره مردم خواب و خوراک را از تو گرفته بود و تو خود را شرمگین مردمی میدانستی که دار و ندارشان را به اعتبار تو راهی شام کرده بودند.اا
آن شب که در مدینه مخفیانه به خانه زینب پناه بردی، تنها تو میدانستی و زینب که قبول این خطر از برای چه بود، مشرکی بودی که از دلنگرانی سرمایه به تاراج رفتهی اهل مکٌه در خانه دختر محمد ساکن شده بودی.
چه سخت تر از این که بعد از آن همه مدت فراق و هجران حال در بر یار بودی لیک محروم از او که تو مشرک بودی و زینب تازه مسلمان و به امر خدای زینب به همدیگر حرام. آتش عشق شعله ور شده بود و در خود میسوختی، زینب نگاه از چشمهایت میدزدید و این سخت ترین قسمت ماجرا بود. ولی تا کی؟ باید چاره ای اندیشید باید خطری دوباره کرد نوبتی هم که بود نوبت زینب بود تا که از برای اثبات عشقش خطر کند.
شاید تو در خواب بودی که زینب بعد از اینکه محمد نماز صبح را سلام داد به تمام قد قیام کرد، محمد و اصحاب و هر که در مسجد بود شنیدند:
_ ای مردم مدینه من ابوالعاص را به خانهام پناه داده ام، او در پناه من است لذا هیچکس حق آسیب رساندن به او را ندارد
همین جمله کوتاه کافی بود تا صداهای ریز و درشت از کنار گوشه مسجد به گوش رسد. شاید این عاشقانه ترین تهدیدی بود که تا آن زمان کسی به گوشش رسیده بود، محمد اول بار گمان کرد که تو مسلمان شدهای ولی وقتی که فهمید هنوز پیرو خدایان مکٌه هستی ولی با این همه جوانمردی کردهای و یک تنه به لشگر زدهای تا اموال به سرقت رفته مردم را باز ستانی و به آنان بازگردانی، تو را ستود و در دل خوشنود شد از داشتن چنین دامادی. پس تو را محکم در آغوش گرفت و اجازه داد بار شترانت بی کم و کاست به تو بازگردانده شود تا به مکٌه برگردی و دٍین خود را به مردم ادا کنی که این خلق و خوی محمد بود، سیرتی که تنها و تنها در وجود رحمه اللعالمین نهفته بود چرا که دلشوره و نگرانی مشرکین را هم راضی نبود و چه خوب پیامبری بود محمد.
-
خیلی وقت بود مهیای خواب شده بودی اما باز هم بیخوابی امانت را برده بود. دلت همچون سیر و سرکه می جوشید. نمی دانستی از چیست و برای چیست. تاریکی و سکوت همه جای اتاق را فرا گرفته بود. سرت را به دیوار تکیه داده بودی. زیر لب به آرامی ذکر می گفتی و او را از خدایت طلب می کردی. صبر ایوب هم که داشته باشی روزی سر می رسد. چرا این عشق محال از دلت بیرون نمی رفت؟ هرچقدر همه چیز را در دلت سبک و سنگین می کردی باز هم به نتیجه ای نمی رسیدی؟ چه باید می خواستی؟ این امتحان الهی است یا عقوبت؟ به یاد سخن پدرت می افتی که از مادرت یاد می کرد:
- اگر دم از عشق و عاشقی می زنی باید نشان دهی چند مرده حلاجی؟
به ناگاه صدای آرامی در فضای اتاق طنین انداز شد. آرام بر در تقه می خورد. چشمانت را باز کردی. نمی توانست سکینه باشد. سلانه و آرام خودت را به در چسباندی. دلشوره ات بیشتر شده بود. آرام پرسیدی:
صدایش را شنیدی. شنیدی و شناختی. نمی دانستی رویا بود یا بیداری. با دستانی لرزان لای در را باز کردی. خودش بود. عشقت با بقچه ای در دست رو به رویت ایستاده بود. عاص در مدینه در خانه تو و رو به رویت. گرد وغبار روزگار چه بیرحمانه بر چهره معشوقت خودنمایی می کرد. حتی اگر خواب باشد هم کاش تمام نشود.
-
از طلوع آفتاب هراس داشتی. کافی است یکی خبر را بفهمد. سینه به سینه نقل خواهد شد. نمی دانستی برای پدرت دلنگران باشی یا شویت. دوباره بر سر دوراهی قرار گرفته بودی. چیزی که در این سالها بارها و بارها با گوشت و خون حسش کرده بودی. باید تصمیم می گرفتی. سکوت جرم بود در این هنگامه. باید قفل زبان را می گشودی. باید سکوت چندین ساله ات را می شکستی. دیگر وقت خانه نشستن و در و دیوار دیدن نبود. باید حجت را تمام می کردی. نمی دانستی برخورد پدرت چه خواهد بود؟ نمی دانستی مسلمانان چه فشاری را بر او خواهند آورد؟ دختر پیامبر بودن خودش به اندازه کافی سنگین بود. نمی دانی چه نیرویی بود که به تو جرات داده بود. شاید سالها منتظر یک قدم بودی از عاص. با اینکه مسلمان نبود و این را همیشه در خواب می دیدی. اما مهم این بود که اکنون آنجا بود و تو پناهش شده بودی. پناه شوهرت. بلوایی در وجودت فریاد می زد. نماز صبح را به جا آوردی. در مسجد صدای ولوله جمع را می شنیدی که دو به دو و سه به سه با هم شور می کردند و صحبت. تو سکوت کرده بودی و در حال ذخیره نیرو بودی. نمی دانستی و نمی خواستی بدانی پس از دل به دریا زدنت چه خواهد شد اما در وجودت صدایی فریاد می زد که بلند شو و تمام کن این سکوت را. دل را یک دله کردی و از جایت برخواستی. چشمان به تو خیره شد و در سکوت تو را نگاه می کردند برایشان عجیب بود دخت پیامبر از چه و برای چه می خواهد بگوید؟ سخنت را رسا و بلند گفتی:
- ای مردم مدینه من ابوالعاص را به خانهام پناه داده ام، او در پناه من است لذا هیچکس حق آسیب رساندن به او را ندارد
بی معطلی در میان چشمان پرسشگر مردم و پچ پچه های بسیارشان گذشتی. نفسی به آسودگی کشیدی. نمی دانستی کارت تمام شده یا تازه شروع گشته؟ لرزش پاهایت و سردی دستانت از بین رفته بود. لبخندی بر رضایت بر لبانت داشتی. به دیار معشوق می رفتی تا پس از چهار سال دوری ناشتایی ات را با او بخوری. چقدر حرف برای گفتن داشتی. چقدر تشنه شنیدن بودی. بیشتر بگویی یا بشنوی. همچون پرنده ای سبک بال به سمت او روانه بودی. چه حال غریبی در وجودت خانه کرده بود.
-
شاید کمتر کسی به یاد داشته باشد که محمد مشرکی را در آغوش گیرد، چشم در چشمش به صحبت بنشیند و سپس با گشاده رویی و خرسندی از او جدا شود. آن روز که محمد از قصد و نیٌت تو برای رفتن به مدینه آگاه شد اول بار نور امید از مسلمان شدن تو در دلش دمید، لبخند زد و شادمانه به سراغ مسئول غنائم رفت و خواست تا اگر امکان دارد مال و امانت مردم را به تو بازگرداند شنید:
_جان و مال و ناموس ما در ید اختیار شماست
شنید:
_همه ما در همه امور مساوات و برابری داریم و هیچکس بر دیگری ارجحیت ندارد.
و تو شنیدی چگونه محمد بین خود و پیروانش فرقی نگذاشت و خود و خواستهای خود را بر دیگران ارجح ندانست.
به مکٌه برگشتی و ادای دین کردی و امانات مردم را بی کم و کاست به آنان برگرداندی هر آنچه بر پشت شترانت بود تحویل گرفتی و تحویل دادی.
امانات را که به صاحبانشان برگرداندی دین اهل مکٌه از گردنت که برداشته شد فریاد زدی و شنیدند اهل مکٌه:
_ای جماعت امروز من ابوالعاص ابن ربیع اعلام میکنم که از این پس به خدای محمد ایمان آوردهام و جز خداوند یکتای محمد هیچ خدای دست سازی را پرستش نخواهم کرد
در میان تعجب همگان و حرفها و بگو مگوها و اعتراضات و حرفهای اهل قریش از معرکه فاصله گرفتی و راه مدینه در پیش گرفتی. وقت نماز بود صبر کردی محمد که سلام داد، پیش رفتی. مقابلش زانو زدی. مسلمین دیدند و شنیدند که گفتی:
_ اشهد ان لا اله الله و اشهد و ان محمد رسول الله.
-
خبر دهان به دهان گشته و به تو رسیده بود.
چه حال خوشی داشتی.
همان چیزی که بارها در رویا دیده بودی.
همان چیزی که بارها از خدایت طلب کرده بودی.
چه حالی و چه احوالی؟
چه روزی و چه وقتی.
در باورِ خیلی ها نمی گنجید اما برای تو اینگونه نبود. شاید گذر روزها و سالها تو را به شک انداخته بود اما رشته صبرت پاره نشده بود. چون می خواستی که بشود. باور داشتی که می شود. درخت باور سالها در وجودت ریشه داشت. باور باور شکوفه از درخت وجودت بر شاخه ها بود. چون برگ. چون میوه های ماندگار. چون درختی هزار ساله با تو بود. نهال باور وجودت امروز چه زیبا قد کشیده بود.
دیگر زمانه خاموش ماندن عشقت سرآمده بود. دلت می خواست آن را از عمق وجودت فریاد بزنی. بی ترس از هرچه نامش ترس است. دوست داشتی نامش را بارها و بارها بر زبان برانی. ازین پس نام او در کنار تو و خاندانت چه خوش می درخشید.
قصه عشقت باید همچون اوسنه ای تکرار نشدنی دهان به دهان به گوش همه می رسید.
قصه دل و دلدادگی.
قصه عشق و عاشقی.
قصه ابن الربیعی که نه با چشمانی بسته که با دلی محکم و راسخ به خدای محمد ایمان آورد.
قصه پدری که پدری را بر تو و ابن الربیع تمام کرد تا درس مسلمانی را به تمام و کمال بدهد.
حس می کردی تمام دنیا در دستانت است. حس می کردی خدا را داری. زمین و آسمان را. برگ و بار. باد و باران. قوس و قزح. رنگین کمان. چراغ چراغ نور. سرانجام شب به سر آمده بود. شب بی پایان درد و غم به پایان رسیده بود. همانگونه که می خواستی. باران رحمت خداوند و پیامبرش چه زیبا بر تو باریده بود. چه زیبا تو را از تاریکی به نور و روشنایی گذر داده بود.
به تنهایی نمی توانستی این حجم از خوشی را هضم کنی. بغض خفته در گلویت پس از سالها دهان باز کرده بود. پس باید می گفتی. باید می نوشتی. باید فریاد می زدی.
قلم و مرکب را آوردی تا بگویی و بنویسی:
- تولد دوباره ات مبارک عشق همیشگی من.
تمام