داستان آیین اثر لیلا روغنگیر قزوینی

لیلا روغنگیر قزوینی
داستان از زبان نسیم (همسر سابق آیین) روایت می‌شود.

اصل اثر

داستان آیین اثر لیلا روغنگیر قزوینی 

از وقتی آیین مطمئن شد دیگر نمی‌خواهم با او زندگی کنم، اصراری برای ماندنم نکرد. می‌دانست؛ من می‌توانم یک روز بی‌خبر بروم و او هیچ‌وقت نتواند، ردی از من پیدا کند. حالا در این بیمارستان کنار دکتر خوانساری ایستاده‌ام و کمک می‌کنم تا قلب او زودتر از سینه‌اش خارج شود، از وقتی شانهای استریل شده را روی تنش انداختم و صورتش را دیدم تا همین حالا که دکتر، قلب را از سینۀ او خارج کرد و صفحه مانیتور یک خط ممتد نشان داد، به روزی فکر کردم که پای برگۀ طلاق را امضاء کردم. دیگر اعضای اهدا شده هم از بدنش خارج می‌شود؛ سینۀ شکافته شده‌اش دوخته می‌شود و من امروز، مثل یک ربات توی اتاق عمل، کلمپ، سوزن‌گیر، نخ و گاز را به دکتر می‌دهم. 
وقتی از این اتاق بیرون بیایم، اگر مامان نجمه و یا بابا اسماعیل پشت در باشند، می‌خواهم بپرسم چرا به این عمل رضایت دادند. بابا اسماعیل حتماً بغلم می‌کند و می‌گوید، عروس حتی بعد از طلاقش هم محرم پدرشوهر سابقشه، بعد هم می‌پرسد، وقتی قلب پسرش را بیرون آوردند، قیافۀ او چه شکلی بود و مامان نجمه که از وقتی فهمید می‌خواهم جدا شوم، رو ترش کرد، از چشمان پسرش می‌پرسد؛ و شاید بگوید تو که برای آیین کاری نکردی، حداقل بپرس اعضای بدنش را چه کسانی گرفته‌اند و در جوابِ من که این کار قانونی نیست، بگوید قانون یعنی شوهرت را به خاطر عدم توانایی پرداخت مهریه بیندازی زندان؟
کاش بابا اسماعیل یادآوری کند اینجا وقت این حرفها نیست؛ باید جنازه را تحویل بگیرند، تا زودتر مراسم تشییع را انجام دهند. 
از وقتی آیین به خاطر مهریه زندان افتاد، تا وقتی پدرش خانۀ قدیمیشان را فروخت تا پسرش را آزاد کند، آیین یک‌بار هم با صدای بلند حرف نزد.
کاش این عمل مثل عملهای دیگر بود و این تیم جراحی می‌دانست؛ بیمار به اتاق ریکاوری می‌رود و بعد از به هوش آمدن به بخش منتقل می‌شود. اما مثل عملهای دیگر نیست و من نمی‌توانم به دکتر بگویم این کسی که قلبش بین قالبهای یخ قرار گرفت، زمانی شوهر من بود و به قول خودش «عاشقی درد بدی ندارد، اتفاقاً لذتش چند برابر است.»
وقتی این آدم، بدون هیچی دفن شود، مورچه‌های زیر خاک کارشان راحت‌تر می‌شود، شاید هم از آدمی که قلب و ریه و چشم و دیگر اعضاء را ندارد،  بترسند و کاری به ظاهرش نداشته باشند. 
آیین دانشگاه مذاهب اسلامی درس می‌خواند، می‌گفت از عمد این دانشگاه را انتخاب کرده تا با مذهبهای مختلف بیشتر آشنا شود؛ وگرنه رشتۀ فلسفه را هر دانشگاه دیگری می‌توانست بخواند.
به من می‌گفتند، تو کارشناسی اتاق عمل خواندی؛ چرا آیین؟ می‌توانی با یک دکتر متخصص ازدواج کنی. اما وقتی به آیین بله گفتم، فکرش را هم نمی‌کردم تقاضای طلاق بدهم و راهی زندانش کنم. 
اوایل که کسی حالِ آیین را می‌پرسید، می‌گفتم خوبه. دوست نداشتم هیچ کس توی بیمارستان بداند، آیینِ نریمان دیگر در زندگی من وجود ندارد. 
آیین از دانشجویانی می‌گفت که از دینهای مختلف در دانشگاهشان درس می‌خوانند، از جشنهای هفتۀ وحدت که در دانشگاه آنها رنگ دیگری داشت. مادرش هم جشن می‌گرفت اما جشن مامان نجمه به قول خودش کشته شدن عمر بود، بعد هم بین مهمانهایش آش پخش می‌کرد. 
آیین از همان اول مخالف این مهمانی بود، هیچ‌وقت در جشنی که مادرش می‌گرفت حضور نداشت، می‌گفت: شیعه و سنی ندارد، همه با هم به یک پیامبر اعتقاد داریم. از وقتی هم که با هم ازدواج کردیم، همچین روزی به خیابانهای چراغانی شدۀ شهر نگاه می‌کردیم که به مناسبت میلاد پیامبر آذین شده بود. مادرش از غدیرخم می‌گفت که پیامبر دست علی را بالا برد، اما بیست‌وپنج سال او را خانه‌نشین کردند. آیین هم می‌گفت، باز هم دلیلی برای این جشن وجود ندارد. 
آیین را از اتاق بیرون می‌برند، دکتر خوانساری، وقتی صورتش را پوشاندم، گریه می‌کرد. 
یادم می‌آید روی تخت دراز کشیده بود، زانوهایش را توی شکمش جمع کرده بود، شعلۀ بخاری را زیادتر کردم، یک لیوان بالای سرش گذاشتم، پتو را روی سرش کشیدم، از خواب بیدار شد و نشست. 
-    امروز برگۀ احظاریه به دستم رسید.
-    تعجب کردی هنوز با تو روی یه تخت می‌خوابم، بعد رفتم تقاضای طلاق دادم؟ 
-    اگه جاتو عوض می‌کردی تعجب می‌کردم. بخواب؛ تا هفتۀ دیگه راجع بهش حرف نزنیم.  
اگر آیین هنوز شوهرم بود، باید پشت درِ اتاق عمل، کنار بابا اسماعیل و مامان نجمه می‌ایستادم، تا بعد از اتمام عمل، برای آخرین‌بار صورتش را ببینم. اما اینجا به تختی که او را می‌برد، نگاه می‌کنم و حتی بغض هم نمی‌کنم تا مبادا یادم بیاید، سر سفره عقد، همان دفعۀ اول بله را گفتم و در جواب خندۀ دیگران گفتم: من نه گلاب گرفتن بلدم، نه گل چیدن رو دوست دارم.
توی اتاق ریکاوری روی یک صندلی می‌نشینم، یکی از تازه جراحی شده‌ها به هوش آمده و مدام بالا می‌آورد، یکی از خدمه‌ها کنار تختش ایستاده و زیر چانه‌اش ظرف مخصوص را گذاشته است. سمتش می‌روم و حالش را می‌پرسم، توی حالِ  خودش نیست، می‌آیند و او را به بخش می‌برند. وقتی گان را از تنم بیرون می‌آورم، یاد آیین می‌افتم که وقتی جلوی در با دستبند توی ماشین پلیس نشست، فقط گفت: سند بابا گرو بانکه، می‌شه سند خونتون رو بیاری؟ فقط یه هفته، تا جشن میلاد پیامبر تموم شه، من توی دانشگاه خیلی کار دارم. 
-    همین امروز ، بابا میاد سند می‌ذاره.   
هرسال جشن میلاد پیامبر که می‌شد، آیین می‌گفت: توی دانشگاه ما جشن میلاد پیامبر، یه جور دیگه است، قشنگیش هم به اینه که توی این جشن، هر کس به هر آیینی که باشه، هر رنگ پوستی که داشته باشه، یه گوشۀ کار رو می‌گیره.
-    ولی من هنوز می‌گم کاش توی اون دانشگاه درس نمی‌خوندی.
-    باید دانشگاهِ ما رو از نزدیک ببینی و سر کلاسها بنشینی، هیچ دانشگاهی مثل اینجا بحث آزاد نداره، بحث آزاد توی دانشگاه‌های دیگه، ممکنه ستاره‌دارت کنه، اما اینجا اینجوری نیست.
-    به سرت نزنه، بخوای مُبلّغ بشی، بذار هر کسی به دین خودش باشه، کارهای پرخطر نکن.
-    هیچ‌وقت این کار رو نمی‌کنم، وقتی از حضرت محمد و اعتقاداتشون حرف می‌زنند، حسودیم می‌شه، اونا کجا و من کجا.
دوست نداشت وقتی پسرمان به دنیا می‌آید، اسم او را محمد، امین و یا مصطفی بگذاریم؛ می‌گفت: اسم آدما خیلی مهمه. برای همین اسمی روی بچه‌ام نمی‌ذارم که مجبور بشه مواظب اسمش باشه.
 پسری که هر روز برایش یک اسم انتخاب می‌کردیم، سقط شد. روی تخت خوابیده بودم، آیین پرده را کنار می‌زند، پنجره را باز می‌کند، کنار تخت می‌نشیند، آب‌میوه را دستم می‌دهد. 
-    دو هفته گذشته، ولی تو تا هر چقدر دوست داری روی تخت بخواب، به شرط اینکه هر شب ، دو ساعت با من پیاده‌روی کنی. اگه بدونی چه نسیم خنکی توی هوا هست، همین الان لباس می‌پوشی. 
هیچ‌وقت راجع به آن بچۀ سقط شده حرفی نزدیم. 
درِ اتاقی که آن طرفش نوشتند، عبور ممنوع باز می‌شود، بیماری را لباس پوشانده‌اند تا به اتاق عمل برود، از پرستاری که ولیچر او را هل می‌دهد، راجع به جراحی بینی می‌پرسد و اینکه هنوز هم نمی‌داند این دکتر کارش خوب است یا نه. پرستار نگاهی به من می‌کند، نیشخند می‌زند. دخترِ جوان کمی بعد از روی ولیچر بلند می‌شود و روی تخت می‌خوابد. کارشناس اتاق عمل، شان را روی تنش می‌اندازد.
یکی از پرستارها برایم چایی می‌آورد. حرفی نمی‌زند و سمت بیمار تخت چهار می‌رود. بیمار را به دستگاه مانیتورینگ قلبی و پالس اکسی‌متری وصل می‌کند. شروع به اکسیژن تراپی با ماسک می‌کند. نرده‌های تخت را بالا می‌دهد. 
موهای فرِ خرمایی رنگ آیین از زیر ملحفه بیرون بود، از جلوی چشم من رد شد و من فقط نگاه می‌کردم. انگار غریبه‌ای بود که هیچ خاطرۀ مشترکی با او نداشتم. مثل آن اندک وقتهایی که یک نفر توی اتاق عمل می‌مُرد و ما بیرون می‌آمدیم و برای رفع خستگی، یک لیوان چایی می‌خوردیم! 
یک روز با آیین به دانشگاه مذاهب اسلامی رفتم، سر کلاس  با خودم فکر می‌کردم، چقدر درس خواندن در اینجا حوصله می‌خواهد. استادی که حرف می‌زد و دانشجویانی که مدام نظرهای خودشان را می‌دادند.
بحث از فلسفۀ هیوم شروع شد، که عقیده داشت هیچ آدمی حس قوی رو ول نمی‌کنه بره دنبال حس ضعیف‌تر، کتاب مقدس پر از تعارض و تناقضه، توقع مذاهب برای پیروی از اونها خیلی خودخواهانه و غیرمحترمانه است. هیوم تنها راه رستگاری را آموزش بر مبنای خرد و شواهد می‌دانست و معتقد بود، تنها از این راه است که سلطۀ خرافات خاتمه پیدا می‌کند. 
بحث داغ شده بود؛ آیین و چند نفر دیگر می‌خواستند ثابت کنند هیوم اشتباه کرده است که حکم قطعی داده؛ او باید اسلام را می‌شناخت و بعد این ادعا را به همۀ  مذاهب تعمیم می‌داد.  
آفتاب از بین پردۀ کرکره‌ای به صورتم می‌خورَد، یادِ خانۀ قدیمی مادربزرگ می‌افتم که وقتی پنجره‌های ارسی را بالا می‌داد، در آن اتاقِ بدون کولر خنک می‌شدی. اما در آن کلاس با کولر روشن، از پشت موهایم عرق می‌چکید، احساس می‌کردم کِرِمهای آرایش روی صورتم ماسیده است. به شانۀ آیین می‌زنم که این کلاس حوصله‌ام را سر برده است. لبهایش را زیر گوشم می‌برد و می‌گوید: فقط یه کم دیگه. 
بیماری دیگر از اتاق ریکاوری بیرون برده می‌شود. بخار چایی  دیگر دیده نمی‌شود، آیین می‌گفت: چایی نباید خیلی سرد بشه، قبل از اینکه بخارش بره، باید خوردش.
پرستار داروهای تجویز شده را به سرم اضافه می‌کند. هیوم را می‌بینم که روی تخت دراز کشیده است. ماسک اکسیژن را از صورتش برمی‌دارد،  تهوع‌اش را کنترل می‌کند و می‌گوید: قوانین واسه کنترل ما وضع شدند، اما تجارت، جنگ و مذهبهای مختلف، حتی آب و هوا، قوانین را تغییر می‌دهند.
آیین، که روی تخت کناری خوابیده، پرده را کنار می‌زند و می‌گوید: این چایی دیگه مزه نمی‌ده. دو دستش را جلو می‌آورد و به هیوم می‌گوید: گُل توی کدوم دستمه؟
چند پرستار کنار هیوم ایستاده‌اند تا به او کمک کنند. هیوم روی تخت می‌نشیند.
-    توی هیچ‌کدوم از دستات نیست.
-    پس چرا اصرار داری چیزی رو که هیچی ازش نمی‌دونی، درباره‌اش نظر بدی؟
کانت از اتاق عمل شماره دو بیرون می‌آید، دستکشهای خونی‌اش را داخل سطل زباله می‌اندازد و می‌گوید: اخلاق هیچ ربطی به دین نداره، هر قدمی غیر از طی کردن و سلوک اخلاقی، توهم دینی‌ست و عبادت کاذب خداوند است.
-    همۀ ادیان الهی مردم رو به اخلاق توصیه کردند. 
آیین این جمله را می‌گوید از تخت پایین می‌آید. روبروی من می‌ایستد و می‌گوید: هیچ‌وقت با لباس کار ندیده بودمت؛ رنگ سبز هم خیلی بهت میاد، بریم؟ 
وقتی از دانشگاه مذاهب بیرون آمدیم، گفتم: موسی به دین خودش، عیسی به دین خودش. هر کسی آیینِ خودشو داره؛ دیگه بر من لعنت بیام سر کلاس تو بشینم.
-    آره خب حق داری، من کاری به بقیه ندارم؛ ولی تو فقط یه آیین داری. 
راست می‌گفت، من فقط یک آیین داشتم که دیدن جنازه‌اش هم نگذاشت از یاد ببرم که این جوان با پیشانی بلند، شانه‌های پهن استخوانی و چشمان روشنی که توی همۀ عکسها قرمز می‌افتاد، سرگرمی بچگی‌هایش رد شدن از درهای گردون بانکها و هتلها بود و خودش هم نمی‌دانست چرا.
وقتی ریسه‌های جشن میلاد پیامبر را به حیاط دانشگاه می‌زد گفت: حالا دیدی، چرا من می‌گم، هیوم وقتی دین اسلام رو نمی‌شناخت، نباید نظریه می‌داد؟
چراغ اتاق خواب را روشن می‌کنم. نیچه از روی تخت بلند می‌شود. آیین پنجره را باز می‌کند، نیچه می‌گوید : یک ساعته دارم بهش می‌گم خدا مرده، داره به من از پیامبری می‌گه که معجزه‌اش قرآن بود، انگار منی که کتاب «چنین گفت زرتشت» رو نوشتم، نمی‌دونم پیامبر کیه!
-    نسیم! تو بگو حق با کیه؟ من می‌گم محاله کسی که توی نامه‌اش به خواهرش می‌نویسه «اگه طالب خوشی و آرامشِ روحی، ایمان داشته باش. اگر هم می‌خوای مُریدِ حقیقت باشی، تحقیق و جستجو کن؛ معتقد باشه خدا مرده! 
-    من نمی‌دونم حق با کیه، ولی فقط اینو می‌دونم؛ آدم تا خودش رو نشناسه، نمی‌تونه به خدا برسه.
نور تیر چراغ برق توی صورت آیین افتاده است. استکان چایی‌اش را از روی میز برمی‌دارد، لیموترش را داخلش می‌چکاند، کنارش می‌ایستم، ماشین حمل زباله از خیابان رد می‌شود، هورتی به چایی می‌زند. 
-    درِ اتاق خواب، چند شَبه جرجر می‌کنه، یه خورده روغنکاری کنی، درست می‌شه.  
-    امشب درست می‌کنم. 
-    پس یه‌طوری درست کن که فقط خودت بتونی بیای توی این اتاق. نیچه، هیوم و کانت قرار نیست وسط زندگی ما باشند. توی اتاق خوابمون باشند.
آیین استکان خالی چایی‌اش را روی میز می‌گذارد. روغن را از داخل کشویی برمی‌دارد، به لولاهای در می‌زند و چند بار در را باز و بسته می‌کند. هیچ صدایی نمی‌دهد. یکی از همان کتابهای پر از نظریه را برمی‌دارد و از اتاق بیرون می‌رود. 
از اتاق ریکاوری بیرون می‌روم، لباس عوض می‌کنم. پشت در می‌ایستم. وقتی ساکم را بستم و پشت در ایستادم، آیین فقط اسمم را صدا زد. هیچ حرفی نزد، نگاهش کردم و از خانه بیرون آمدم. نسیم اول صبح توی صورتم می‌خورد. حالا صدای کسی را می‌شنوم که توی یکی از کشوهای سردخانه خوابیده و شاید تا حالا صفحه فوت شناسنامه‌اش هم مهر شده باشد!
یک نفر از او به جرم خیانت در امانت شکایت کرده بود، شهر پر از چراغهای رنگارنگ شده بود، ماشینها مدام بوق می‌زدند. یک نفر با سینی شربت وسط خیابان ایستاده به ماشینها، شربت می‌داد. چراغ قرمز را که رد کردیم، آیین گفت: نمی‌دونم حکم دادگاه چی می‌شه، چون نمی‌دونم چطوری ثابت کنم اون چک واسه امانت نبود، نسیم! حکم تو چیه؟
-    من هنوز حرفایی که سر کلاستون از امانتداری پیامبر زدی یادمه. 
آیین به صورتم نگاه می‌کند، لبخند می‌زند. چهارراه بعدی پیاده می‌شود و دو استکان شربت دیگر می‌گیرد.  
از پله‌های سردخانه پایین می‌آیم، روی پلۀ آخر می‌نشینم. دختر سیاه‌پوست سُنّی سر کلاس می‌گوید: چرا بعضی از شیعه‌ها برای امامِ ما ارزش قائل نیستند؟ ما به امامت علی اعتقاد داریم، همون اندازه که به امامت عمر معتقدیم، چرا باید واسه فوت امام ما جشن بگیرند؟
هیچ کس حرفی نمی‌زند، اولین بار بود که آیین سکوت می‌کرد؛ شاید از همان سال بود که مامان نجمه قبول کرد دیگر جشنی به اسم عمرکُشان برگزار نکند. من در جواب دختر سُنّی گفتم: توی همۀ این سالها هر کس همچین کاری کرده، اشتباه کرده. شاید بعضی‌هام اشتباهشون رو تکرار کنند، اما لطفاً همه رو به یک چشم نگاه نکنید. 
آیین زیر گوشم گفت: اگه حوصله‌ات سر رفته، بریم بیرون؟ 
سر کلاس ماندیم. بحث سر این بود که چرا وقتی همه در غدیر دیدند پیامبر دست علی را بالا برد، باز هم ابوبکر لباس خلافت را به تن کرد. یکی از دانشجوها گفت: حرف شیعه اینه که سه خلیفۀ قبلی، حرف پیامبر را زیر پا گذاشتند. 
آیین گفت: پیامبر امانتدار بود، وقتی مکه فتح شد، کلید کعبه رو از عثمان گرفت تا درِ کعبه رو باز کنه، خیلی‌ها گفتند بهتره کلیددار جدید کعبه، عباس عموی پیامبر باشه، اما پیامبر چون کلید رو از عثمان تحویل گرفته بود، به خودش برگردوند.  
روی پله‌های سردخانه، کلاس درس را می‌بینم که آیین در جایگاه استاد، برای دانشجوها حرف می‌زند و آنها یکی‌یکی سؤال می‌پرسند. کارمند سردخانه، یک ریسه از چراغهای رنگی را به سقف می‌زند و پرچم تبریک میلاد پیامبر را هم آویزان می‌کند و می‌گوید: مرده‌ها هم دل دارند. حتی همین جنازه که قلبش و بقیه اعضاشو اهدا کردند.
 کشوی سردخانه را باز می‌کنم، صورتش سفید شده است. امشب بابا اسماعیل و مامان نجمه توی آپارتمان نقلیشان نشستند و برای پسرشان مراسم گرفته‌اند. شاید یکی آن وسط بگوید: اگه نسیمِ خیر ندیده، مهریه‌شو اجرا نمی‌ذاشت، توی همون حیاط قدیمی می‌شد کلی مهمون راه انداخت.
 اینجا هم کانت، هیوم و نیچه کنارم ایستاده‌اند. آیین بدون اینکه چشمهایش را باز کند، می‌گوید: بابا اسماعیل و مامان نجمه نمی‌ذارند کسی پشتت حرف بزنه. 
آیین ثابت کرد چکی که ادعا شده بود امانت بود و خرج شده، در حد همان ادعا است. وقتی بعد از جشن پیامبر، برگشت زندان و سند خانۀ بابا را آزاد کرد. مامان گفت:  سرِ خونه و زندگیت بمون، آخه کی سند پدرزنش رو گرو می‌ذاره، اونم به خاطر مهریه، ولی بعدش برمی‌گرده زندان؟
من فقط گفتم:... آیین.
آیین با همان چشمهای بسته می‌گوید: تازه داشت گرمم می‌شد، درِ کشو رو باز کردی، ببندش.
درِ کشویی را می‌بندم و از سردخانه بیرون می‌آیم؛ تک‌تک خیابانها را صندلی چیده‌اند و آیین از هر کس که دستش را بالا برده می‌خواهد سؤالش را بپرسد.
نیچه از داخل سینی، لیوان شربت برمی‌دارد و می‌گوید: مرگ واسه یه ملت وقتی پیش میاد، که آرمانها و ارزشهای انسانیش از بین بره. 
کانت و هیوم برایش دست می‌زنند، نیچه سینی را به آن دو نفر هم تعارف می‌کند و ادامه می‌دهد: ولی همین فکر باعث نفوذِ مذهب و مانع پیشروی شده؛ مذهب یه خیال باطله، یه توهم که بشر رو مجبور به اطاعت بی‌چون و چرا می‌کنه. 
 اسم دختر سیاه‌پوست یادم نمانده است، اما آیین از او می‌خواهد جواب سؤال نیچه را بدهد. می‌گوید: اونایی که با تحقیق مسلمان شدند، حتی به مسلمونهای شناسنامه‌ای ثابت کردند اسلام دین تحقیق و پژوهش و آگاهیه.
آیین به دختر سیاه‌پوست لبخند می‌زند، او قلبش را می‌گیرد، روی زمین می‌نشیند. شاید قلب آیین حالا در سینه‌اش باشد و او تا چند ساعت دیگر از اتاق ریکاوری به بخش منتقل می‌شود.
آیین حرفی نمی‌زند، ولی من سرش فریاد می‌زنم: خسته شدم از بس درِ هر اتاقی رو باز کردم، یکی از همون فلاسفه‌ای که مدام کتاباشون رو ورق می‌زنی، جلوی چشمم راه میرن.! 
آهسته‌تر به آیین گفتم: از بس از پیامبر گفتی، من اونم دارم می‌بینم؛ دلم می‌خواد توی خونۀ خودم هیچ‌کس نباشه، حتی حضرت محمد.
بعد از این حرفِ من، آیین هیچ مخالفتی با طلاق نکرد. برمی‌گردم بیمارستان. توی اتاق ریکاوری می‌نشینم، تقویم را ورق می‌زنم، آخر هفته میلاد پیامبر است، آدما هر روز بدون اینکه بدونند سالگرد مرگشون رو می‌بینند، ولی انگار آیین می‌دانست.  
روی یک تخت خالی دراز می‌کشم، نرده‌ها را بالا می‌دهم. آیین با لباس گان، نرده‌ها را پایین می‌دهد و به داخل سرم دارو اضافه می‌کند.
-    نرده‌های این تخت باید پایین باشه، چون تو اگه بدونی بیرون چه نسیم خنکی میاد، زودتر حالت خوب میشه. 
آیین زیر خاک می‌خوابد. بابا اسماعیل بغلم می‌کند و می‌گوید: عروس همیشه محرم پدرشوهرشه. سر یکی زیر گوش یکی دیگر می‌رود. مامان نجمه فقط نگاهم می‌کند. هیوم،کانت و نیچه، دور و دورتر می‌شوند. 
***
شب هفت آیین است، شهر پر از نورهای رنگارنگ است. تمام چهارراه‌ها شیرینی و شربت تعارف می‌کنند. به دانشگاه مذاهب اسلامی می‌رسم، آن دختر سیاه‌پوست که حالا اسمش مرضیه شده است، به دانشجوهای آن دانشگاه درس می‌دهد. شرینی‌ها را تعارف می‌کنم. آیین پشت میز استاد ایستاده، یک شیرینی برمی‌دارد و می‌گوید: من که گفتم، جشنای میلاد پیامبر، توی این دانشگاه یه چیز دیگه است. برو پنجره رو باز کن، بذار  نسیم خنکِ بیرون، توی کل کلاس بیاد. خودتم دهنت رو شیرین کن. 
 

 

نقد سید میثم موسویان

داستان از زبان نسیم (همسر سابق آیین) روایت می‌شود. ماجرا در اتاق عمل یک بیمارستان شروع می‌شود. نسیم، که کارشناس اتاق عمل است، در حال کمک به دکتر خوانساری برای خارج کردن قلب «آیین» (همسر سابقش) است که به تازگی فوت کرده و عضوهایش اهدا شده است. این صحنهٔ سرد و مکانیکی، تضاد شدیدی با آشفتگی عاطفی نسیم دارد. 
شروع داستان، موفق بوده و قلاب انداخته؟ 
به نظرم بله، البته موضوع پیوند اعضا، تا حدی به ما انذار یک کلیشه ی تکراری جشنواره ای می‌دهد، اما غیر از این مساله، این شروع می‌تواند خواننده را همراه کند تا با لمس یک محیط جدید یعنی اتاق عمل، ماجرای جدید، مرگ همسر سابق، با قصه‌ای غیر تکراری، داستان را زمین نگذارد و آن را رها نکند.
در خلال عمل، ذهن نسیم مدام به گذشته سفر می‌کند و ما با قطعاتی از زندگی زناشویی نسیم و آیین روبرو می‌شویم.
نویسنده از تکنیک ترکیب مونولوگ با لحظاتی سیالیت ذهن استفاده کرده و در لحظاتی هم انصافا خوب این سیالیت درآمده و اما در بعضی از لحظات، ما با پرش‌هایی تصنعی روبه‌رو می‌شویم که دست نویسنده در آن برای پیش بردن داستان، به صورتی آزارنده دیده می‌شود. این تکنیک روایی، به راوی اجازه می‌دهد بدون محدودیت زمانی، بین خاطرات، توهمات، و واقعیت کنونی در حرکت باشد که بر آشفتگی ذهنی نسیم تأکید دارد و البته معمولا در مجال داستان کوتاه، سیالیت ذهن به خوبی نمی‌گنجد و همین باعث می‌شود که گاهی این سیالیت تصنعی و رندانه به نظر برسد. این را باید توجه داشت که سیال ذهن واقعی، یعنی رو آمدن ناخودآگاه به واسطه مستی یا نزع یا خواب یا فجایع بزرگی که خودآگاه را از هم گسیخته کرده، بوجود می‌آید که ما در این کار، با این چیزها روبه‌رو نیستیم و بیش‌تر یادآوری است تا سیال ذهن و بیش‌تر مونولگ به حساب می‌آید و برای همین تصنعی ممکن است به نظر برسد. پس با این توضیح، پرش‌های زمانی خیلی بیش از چیزی است که باید باشد. در واقع ضعف اصلی کار این است که روای بین مونولگ و سیال ذهن، معلق است. پرش‌های زیاد از حد، مناسب سیال ذهن است و اما محتوای تجسمات مونولوگی ستند. 
عدم نشانه‌گذاری واضح (مثلاً با فصل‌بندی یا تغییر قلم) مناسب سیالیت است و استفاده دقیق کلمات و منطق آن‌ها مونولوگی هستند و این مشکل بخاطر عدم شناخت دقیق نویسندگان ایرانی از سیال ذهن است که تقریبا نمونه‌های کمی از آن به ترجمه درآمده و یا نوشته شده.
 به ویژه در بخش‌های میانی داستان،انتقال  بین صحنه اتاق عمل، خاطرات دانشگاه، و دیالوگ‌های فلسفی، بدون هیچ کاتالیزوری برای انتقال است. سرعت روایت گاهی به دلیل همین پرش‌ها کند می‌شود و خواننده مجبور است برای درک ترتیب وقایع تلاش بیش‌تری کند که از لذت اولیه‌ای که صفحات اول ایجاد کرده، می‌کاهد.
نکته دیگر کار این است که در شلوغی رفت و آمد ذهن نسیم، این مساله از دست نویسنده حرفه‌ای، خانم روغن‌گیری در رفته که در این شهر شلوغ، چرا باید همان کسی که در اتاق عمل حاضر شود که پیوند را انجام دهد، همسر سابق کسی باشد. اگر اتفاقی است، نقطه ضعف داستان است. اگر خانواده آیین، این درخواست را داشته، چرا در متن نیامده؟ تازه اگر بیاید هم با شخصیت سنتی که نویسنده از آن‌ها در داستان آورده، هم‌خوان نیست. اگر خود آیین این را وصیت کرده، نویسنده در یک دردسر دیگری می‌افتد که باید به ما پاسخ بدهد که مرگ آیین چگونه پیش آمده که او توانسته قبلش بگوید که چه کسی اعضای من را از کالبد خارج کند.
پس با این که شخصیت نسیم، عمیق و چند بعدی است، اما آیین، بیش‌تر یک ابرانسان است تا انسان. او به عنوان یک دانشجوی فلسفه‌ای که به دنبال وحدت ادیان است، بیش‌تر شبیه یک نماد است تا یک شخصیت واقعی. همین‌طور که شخصیت‌های فرعی، شخصیت‌هایی مثل بابا اسماعیل، مامان نجمه یا دختر سنی سیاه‌پوست بیش‌تر نقش  کاتالیزور دارند تا شخصیت‌های کامل. آن‌ها برای پیش‌برد درون‌مایه‌های داستان (نقد اجتماعی، مسایل مذهبی) استفاده شده‌اند، اما پس‌زمینه و انگیزه‌های خودشان کم‌عمق است. به‌خصوص وقتی قرار است قلب آیین برود توی سینه دختر سیاه‌پوست که این دیگر خیلی فیلم هندی می‌شود (با این که معنای نمادی بسیار زیبایی را نویسنده ترسیم کرده است.)
 اما آیا ترسیم یک مفهوم نمادین، در یک داستان رئال به ما مجوز می‌دهد که از اتفاقات پی‌درپی برای پیش برد هدفمان استفاده کنیم؟
دیالوگ‌های بین نسیم و آیین طبیعی و پرتنش هستند و جهان‌بینی متضاد آن دو را به خوبی نشان می‌دهند. اما دیالوگ‌های فلسفی (مخصوصاً آن‌هایی که شامل نقل قول از هیوم، کانت، و نیچه می‌شوند) غیرطبیعی و شبیه به مقاله و بی‌ربط به بافت می‌شوند.
اینفودامپ در داستان‌نویسی به بخشی از روایت گفته می‌شود که نویسنده مقدار زیادی اطلاعات خام (مفاهیم، تاریخچه، توضیحات، قوانین، پس‌زمینه‌ی شخصیت‌ها، توضیحات علمی و…‌) را به‌صورت یک‌جا و مستقیم به خواننده تحمیل می‌کند.
به بیان ساده، وقتی نویسنده به جای این‌که اطلاعات را در دل کنش، دیالوگ، یا صحنه‌ها نشان دهد، آن‌ها را مثل یک گزارش یا مقاله به خورد خواننده بدهد، اینفودامپ اتفاق می‌افتد.
 به نظر می‌رسد نویسنده می‌خواهد نظریات فلسفی را مستقیماً به خواننده منتقل کند، همین‌طور نویسنده می‌خواهد شعارها و مفاهیمی مثل «اسلام دین منطق است» را مدام در گوش مخاطب بخواند. 
داستان نمادهای بسیار قوی و چندلایه انتخاب کرده اس؛: قلب یک نماد است و در اتاق عمل آن را نسیم بیرون می‌آورد.
خود اتاق عمل نمادی از زندگی کاملا منطقی و بدون احساس و غربی است که با فلاسفه غربی هم پیوندی بسیار هنرمندانه خورده است. نویسنده به صورت زیرلایه و بدون شعار این مساله را بیان کرده که منطق غربی با منطق اسلامی متفاوت است. منطق غربی سودگراست و منطق اسلامی، انسانیت و محبت‌گرا و این زیرلایه در کار، شاهکار درآمده.

با این حال تکرار بیش از حد برخی نمادها مثل صحنه‌های دانشگاه و بحث‌های مذهبی گاهی باعث می‌شود نمادها از حالت ظریف خارج شده و به سمت تکرار مکررات بروند.
داستان به چندین درون‌مایه عمیق می‌پردازد با این حال تراکم درون‌مایه‌ها گاهی آن‌قدر زیاد است که داستان ممکن است تحلیل‌رفته به نظر برسد. به عبارت دیگر، نویسنده می‌خواهد در یک داستان کوتاه به مسایل بسیار زیادی بپردازد، که این می‌تواند از تمرکز داستان کم کند.
به نظر می‌رسد نویسنده می‌خواهد در یک داستان کوتاه، همه مسایل فلسفی، مذهبی، و اجتماعی را مطرح کند، که این می‌تواند به کار آسیب جدی وارد کند. به‌خصوص که در حل فصل این همه مساله، نویسنده به طرز آشکاری با خلق یک ابرانسان از یک تز حمایت کرده و افکار متفاوت و متضاد را با جانب‌داری و قضاوت، احمقانه جلوه داده و این کار را بیش از حد شعاری می‌کند.
شاید اگر نویسنده فضای بیش‌تری برای بسط شخصیت‌ها و درون‌مایه‌ها داشت، اثر می‌توانست به صورت عمیق‌تر و منسجم‌تری ارایه شود.
نقد موضوعی 
داستان «آیین» به صورت مستقیم به زندگی یا سیره شخصی پیامبر اسلام نمی‌پردازد، اما حضور پیامبر به عنوان یک نماد قدرت‌مندِ وحدت، مدارا و معنویت در سرتاسر داستان جریان دارد و نقش محوری در پیش‌برد درون‌مایه‌های اصلی داستان ایفا می‌کند. در سطح روایت، پیامبر بیش‌تر به عنوان یک پدیده فرهنگی-اجتماعی حاضر است که بستر اصلی وقایع داستان را تشکیل می‌دهد. تولد ایشان، مراسمی که به اسم‌شان برپاست، مذاهبی که حول دعوت ایشان وجود دارد و نگاه این مذاهب. بخش عمده‌ای از داستان در آستانه جشن میلاد پیامبر اتفاق می‌افتد. شهر چراغانی است، مردم شیرینی تعارف می‌کنند و فضای شادی برقرار است. این شادی عمومی، تضاد شدیدی با غم درونی راوی (نسیم) دارد.
در سطح مفاهیم، پیامبر از یک نماد فراتر رفته و به مفهومی برای تقابل و تضادهای فکری داستان تبدیل می‌شود. دعوت ایشان در مقابل دعوت فیلسوفان غربی، عقلانیت محمدی دربرابر تجربه‌گرایی ماده‌گرایان قرارگرفته.
به علاوه، پیامبر به عنوان نماد وحدت در مقابل تفرقه هم در مفهوم داستان آمده. مطرح کردن دانشگاه مذاهب، چه دانسته و چه ندانسته توسط نویسنده، خود قرائتی از دین است. زیرا که موسس این دانشگاه، نگاه خاصی به مساله خلافت بعد از رسول خدا دارد و این مساله را تاریخی می‌داند. نویسنده هم ناخودآگاه، همین دیدگاه را در داستان پیاده کرده است.
مفهوم بعدی، «امانت» است. لقب رسول خدا امین است. محور اصلی ماجرای زندان آیین است، به این صفت پیامبر پرداخته است و آن‌قدر آیین که خود را پیرو رسول خدا می‌داند در این صفت واضح است که همسرش با این که او را به زندان انداخته، می‌پذیرد که سند منزل پدرش را برای بیرون آمدن او استفاده کند. 


253
| | |
4.25 | 4 رای

آلبوم تصاویر

داستان آیین اثر لیلا روغنگیر قزوینی

نظرات

Yalda
8 مهر 1404

سلام و وقت بخیر خدمت خانم روغن گیر عزیز ، خسته نباشید میگم بابت خلق این اثر به شما . داستان با یک موقعیت دراماتیک قوی آغاز ، و شروع داستان برایم لذت بخش بود . تکنیک فلاش بک به نظرم خیلی خوب به داستان نشسته بود و موفق شده بود تضاد مرگ و زندگی ، جسم و افکار رو برجسته کنه ، اما اگر روایت فشرده‌تر بود خطر از دست رفتن تمرکز خواننده از بین می‌رفت. زبان داستان تصویری بود اما کوتاه کردن برخی توضیحات می‌تونه ضرب آهنگ رو پرانرژی‌تر کنه . شخصیت نسیم چند بعدی بود گاهی بی‌رحم و گاهی عاطفی این تناقض‌ها باعث به وجود آمدن یک کاراکتر زنده شده بود . گاهی خط داستان طلاق و مهریه در جزئیات تکراری غرق می‌شد و انرژی عاطفی رو کم می‌کرد . می‌شود گفت که داستان آیین در حوزه ریتم دچار ضعف است ، اما روایت به دل می‌نشیند و ذهن را به چالش می‌کشد .در کل داستان آیین روایتی چند لایه و جسورانه بود و زبان ساده و فضاسازی قوی موضوع سنگینی را روایت می‌کرد ‌.

Yassamin
5 مهر 1404

سلام، با نقد جناب موسویان کاملا موافقم.
اضافه بر نقد آقای موسویان، از نقاط مثبت داستان می توانم قلم نسبتا روان، زود سر اصل مطلب رفتن و کشش روایی خوب نام ببرم.
نویسنده شغل نسیم را به عنوان نماد شخصی که تنها علم و اسناد علمی را به رسمیت می شناسد و به دور از اندیشه های فلسفی و علوم انسانی است به خوبی انتخاب کرده است، هرچند به این بعد از او اشاره ی چندانی نمی شود و در طول داستان نسیم نظر یا ایده ی خاصی ندارد، و در نهایت هم تبدیل به شخصیتی منفعل می شود که فقط می تواند همه چیز را گزارش کند نه اینکه دخل و تصرفی در روند وقایع داشته باشد.
بعضی از قسمت های داستان برای من جای سوال دارد، مثل علت جدایی نسیم از آیین که خیلی مختصر عنوان شد و چندان قانع کننده هم نبود، می توانم بپذیرم که جدایی به خاطر متفاوت بودن خط فکری این زوج هست ولی دیالوگ نسیم بیشتر شبیه این بود که حوصله ی شنیدن نظریه های فلسفی و مذهبی را ندارد، مثل زنی که از پلی استیشن بازی کردن شوهرش به ستوه آمده باشد و به این دلیل می تواند یک روز برای همیشه برود بدون اینکه ردی از او باقی بماند! ، البته که بر این هم به تنهایی نقدی نیست ولی این کلافه شدن نسیم از این وضع تا جایی که تصمیم به طلاق می گیرد هم روشن و واضح نبود، بیشتر، کلافه شدنش سرکلاس دانشگاه از درس و بحث هایی که مورد علاقه اش نیست توصیف شد تا دلزده شدن به صورت کامل از زندگی با آیین، حتی به افسردگی بعد از سقط بچه هم احتمال دادم ولی هیچ اشاره ای به تاثیر این اتفاق در زندگی شون نشد.
دلیل ازدواج هم درست مثل علت طلاق واضح نبود، دو انسان متفاوت که معلوم نشد چه گذشته یا جاذبه هایی آنها را با هم آشنا و دلبسته کرد، بهتر بود هرچند کوتاه در داستان عنوان می شد.
درمورد حضور پیدا کردن جمعی از فلاسفه ی غربی هم می توان گفت به هرحال تلاش نویسنده این بوده است که خلاقیتی درآمیخته با خیال و جنجال از فیلسوف دیروز تا دانشجوی مشتاق عصر امروز به تصویر کشیده شود، اما این خلاقیت در حد مدل های قبلی آن در داستان های دیگر و حتی پایین تر مبدل شد. جملاتی که ازشان نقل می شد جملات قصاری بود که کنار هم چیده شده بود و تبدیل به یک صحبت پراکنده و بی اثر شده بود و حس زنده شدن آن فیلسوف و گفت و گوی مستقیم با شخصیت را نمی داد. وقتی آیین شخصیتی علاقه مند به فلسفه است که بیشتر کتاب ها و نظریه ها را از بر است، دیدش به هیوم و لایه های زیرین نظریات او ( تاثیر فرهنگ و تاریخچه مکان زندگیش یا دیگر دانشمندان و ...) می بایست گسترده تر از یک نقل قول باشد، نویسنده حتی می توانست با تحلیل خودش از شخصیت هیوم، دیالوگ های تازه خلق کند. ضمن اینکه هدف نویسنده از به کار گرفتن این روش، ایجاد چالش و مصاحبه بین آنهاست ولی مصاحبه مثل یک گفت و گوی واقعی و هیجان انگیز ترکیب و ادغام نشد و بیشتر شبیه کلاژی از جملات مختلف که درباره ی یک موضوع مشخص با اهداف معین جمع آوری شده است می باشد.
"آیین و چند نفر دیگر می‌خواستند ثابت کنند هیوم اشتباه کرده است که حکم قطعی داده؛ او باید اسلام را می‌شناخت و بعد این ادعا را به همۀ مذاهب تعمیم می‌داد."
به این شکل استدلال کردن برای یک دانشجوی فلسفه خیلی سطحی است.
در آخر اگر اشاره ای نمی شد به اینکه قلب آیین به آن دختر سیاه پوست پیوند شده بهتر بود، چون در تاثیرگذاری تفاوتی نداشت، پیام یک داستان خصوصا یک داستان کوتاه در لحظه های کوچک و دیالوگ های کوتاهش نهفته است، لازم نیست در پایان همه به اهداف روحی شان برسند و یا نتیجه گیری خاصی شود.
شخصیت آیین که قرار است بی نقص، محضر آگاهی و دانش همراه با روح مهربان و لطیف قلمداد شود به سمت کلیشه رفته است و او فراتر از کتاب در دست گرفتن و دانشگاه رفتن نمی رود،
بهتر بود درباره ی رفتارهای جالب و عادت های کوچکش اشاره می شد تا شخصیتش کامل تر شکل بگیرد و حس همذات‌پنداری مخاطب بالاتر برود. این جزئیات و شکل عادت های رفتاری او در زندگی زناشویی و در رابطه با نسیم می توانست خیلی جالب باشد که مثلا چنین شخصی با این روحیه و عقاید قوی چه جور اخلاقی دارد، چه طور کارهایش را مدیریت می کند و چه نگاهی به زندگی دارد، اینکه حضرت محمد الگوی او است، این الگو در عمل او نمودار می شد تا صرفا در گفتارش.
داستان دیالوگ های خوبی داشت که توانسته بودند به شناخت ما از شخصیت ها کمک کند مثل جمله ی آیین «عاشقی درد بدی ندارد، اتفاقاً لذتش چند برابر است.»
"اگه جاتو عوض می‌کردی تعجب می‌کردم. بخواب؛ تا هفتۀ دیگه راجع بهش حرف نزنیم. "
اشاره به حس رهایی و بی غل و غش بودن آیین.
"من نه گلاب گرفتن بلدم، نه گل چیدن رو دوست دارم."
اشاره به شخصیت غیرسنتی نسیم.
تاکید زیاد بر همبستگی شیعه و سنی، ترکیب اجتماع و مذهب یا تاثیر مذهب بر اجتماع و اصول اخلاقی نیز مفاهیم پر تکرار داستان بودند.
ناگفته نماند همیشه نقد کردن آسان تر از خلق یک اثر است، خسته نباشید می گم به نویسنده عزیز(:

  • نظرات ارسالی پس از تایید منتشر خواهد شد
  • پیام‌های حاوی توهین و تهمت منتشر نمی‌شود
تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.

کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی


داستان آیین اثر لیلا روغنگیر قزوینی
منتقد: سید میثم موسویان